واقعه دور از ذهن ولی واقعی و نزدیک
خیلی برام اتفاق میفته یک شب که میرم مسجد می بینم عکس یکی از پیرمردای مسجدمون زدن که به رحمت خدا رفت...
تنم می لرزه چندتا خاطره ازش میاد توذهنم وقتی بچه تر بودم تکبیر که می گفتم فلانی فلان کار کرد یا...
این چند وقت اخیر از نزدیک شاهد توی قبر گزاشتن چندتا از فامیلای نزدیکمون بودم حتی کمکم کردم
واقعا مرگ برای ما مردس لحظه ای که فکر میکنم انبوهی از خاطرات بد و خوب از زندگی هر کدومشون میاد تو ذهنم ولی همش تموم شد دیگر هیچ جوره نمی تواند اون خاطراتی که ازش تو ذهنم مونده را تغییر دهد محضر الهی هم اینگونه است دیگر فرصتی برای جبران نیست
ما اگه واقعا به مرگ یقین داشته باشیم بیشتر کار های که الان انجام میدیم و انجام نمیدیم
نمیدونم چرای این احساس برام نمی مونه که منم یک روزی قرار هست جای او بخوابم شاید برای اینه که خدا فرموده انسان جهوله اینجوری میشه...
خدایا این یک نشانه خودت برای تذکر ماست قلب ما را زنده نگه دار که این تذکرات را بشنود
- ۹۱/۱۱/۰۵